ققنوس



از اونجایی که عید دیدنی ها را چهارتا درمیون هم نرفتم , پس نقد و انتقادی ندارمباتوجه به باران هایی  که پشت سر گذاشتیم و.میخوام براتون یک خاطره از دوران تحصیل در غربتم بنویسم که من در این خاطره ,بشدت بحران زده شدم , اصا یکوضعی

شهر غربتی که من میگم فاصلش تا شهر ما کلا دوساعته ینی از بس من وابسته به خانواده بودم برام اون سمت دنیا بود:))خلاصش داشتم میگفتم  , آقا ما اونروزها یک بوت خریدیم که پاشنه داشت , اصلا من بار اول تو زندگیم بود بوت پاشنه دار میپوشیدم ,شهرمونم هوا خشککک , دریغ از یک قطره بارون !!! منم شب قبل با دوستانم حرف زده بودم و گفته بودن اونجا هم هوا خشکه !!! همینم باعث شد مصمم بشم با اون برم غربت که کاش نمیرفتم

آقا ما با اتوبوس رفتیم و چون دانشگاه خارج شهر بود اومدیم پیاده شیم که چون مسافرای قبل من بالاخره پیاده شده بودن و پله ها لیز شده بود و بنده هم متوجه برف روی زمین نشده بودم , همینکه اومدم از پله های اتوبوس بیام پایین , همچین که به آقای راننده گفتم خدافظ , دیکه پله ندیدم , بلکه کاملا با صورت روی زمین پهن شده بودم و پاهامم رو پله ها مونده بود :/

شما یک خانم با صورت رو برفا و دوتا دست پراز پاکت از هرطرف ولو شده رو برف و پاهایی باقی مونده رو پله های اتوبوس را فرض کنید :|| تا آپدیت بشم و پاشم یک ۵دقیقه ای طول کشید و خانم همکلاسیم حتی تکرد اون ورق و کتاب من را از رو برف جمع کنه , مث میخ من را نگاه میکردبعدش یکسری ماجرا داش که میتونس آینده من راعوض کنه که وقتی آدم مث گاووو دقیقا کانهو گاووو لگد بزنه به بختش میشه حکایت من

اماااا ته ماجرا به همین جا ختم نشد که !!

من با همون لباسای خیس رفتم سرکلاس و بین کلاسها باید میرفتم ساختمون اداری , کار داشتم و بهم کفتن برو طبقه سه ,آقاااا آسانسور نبود با پله یواش یواش رفتم که با این پاشنه ها یکبار خوردم زمین , دوباره نشه , اتفاقا رفیقمم همراهم بود, ما کارمون تموم شد اومدیم بیاییم پایین از پله اول پایین نیومده , پام لیز خورد چنان پله ها را با کان مبارک رفتم پایین و چنان صدایی از پله ها تولید شد که  معاونت امور مالی دانشگاه بنده خدا با سرعت دوییده بود منو بگیره تا نمردم که خودش شوت شد از پله ها پایین و رفیقمم بالای پله ها نمیتونست خودش را نگه داره و از شدت خنده افتاده بود زمین . خودمم فقط سعی میکردم نخندم , اصا وضع بقدری بحرانی بود که استاد ساعت بعدم که اونجا بود و تازه به آخرش رسیده بود , گفت خانم ققنوسیان برو خوابگاه نیا , من نکرانتم اونوقت بود که من غش کردم از خنده  آخرشم منشی رییس دانشگاه با دوتا لیوان آب قند اومد و دو تا مصدوم را بست به آب قند  تازه آب قند تموم شده بود که یکی همکلاسیهام اومد و گفت واااا خانم ققنوسیان شما جرا تو پله ها نشستید؟؟ کمک میخواهید؟طوریتون شده؟ دلم میخواس بگم نبودی بحران را ببینی , بنده خدا معاون امور مالی لنگان لنکان رفته بود , وگرنه فک کنم کل بحران را جلو چشم اون میاورد که دیگه از یک بحران زده این سوالا را نکنه.

ولی من و رفیقم تا خود خوابگاه خندیدیم , تازه فک کنید اون زیربغل من را گرفته بود و ما لنگان میرفتیم بسمت خوابگاه و کلاسای اونروزم را کلا کنسل کرده بودم.اینم از سری خاطرات بحرانی من


دکترجون را توی یک بیمارستان خصوصی تهران میبینم، چون تنها روز و ساعتی که من میتونم دکتر را ببینم همونروز و بعدازظهرش هست، شاید اگرسال قبل بود همونم برام امکان نداشت، چون بعدازظهرها سرکار بودم  اما به دلیل یکسری تغییرات و منفعت طلبی ها، اونکار از دست رفت و رسید به دست یک آشنای.

خلاصش داشتم میگفتم تاما حرکت کنیم  واقعا دیر شد  بخصوص ترافیکهای آخرسال تهران،واقعا آزاردهندست،خلاصه که تا ما برسیم  ، گیت پذیرش دکتر را بسته بودن و نوبت نمیشد گرفت، همزمان با من دوتا خانم رسیدن که چشم یکیشون ضربه خورده بود و درد شدیدی داشت. بسیار بسیار بد دهن ، با من کنار دستگاه بودن، اما هرحرف زشتی که تصور کنید از نوع بدترین و رکیک ترینهاش این دوتا زدن  چه به بیمارستان  چه به پذیرش و. باحالترش ادعای فرهنگشون بود که معتقد بودن مردم این جامعه یک مشت بی فرهنگ فلانند. رفتم با اونها سمت پذیرش و اول اونها بحث کردن که همزمان منشی دکترجون که البته چون تغییر کرده بود , من اونموقع نمیدونستم کی هست و. اومد به مسیول پذیرش گفت , به هیچوجه گیت را باز نکن و مریض زیادی تو نوبته و دکتر وقت نداره:||

اون دوتا که دعواشون شد با پذیرش که چرا وقت نداره و این درد داره و شما چه اورژانسی هستین و. اصرار از پذیرش که ما اورژانس نیستیم و بیمارستان خصوصیه و شما حق اعتراض ندارین :|| بنده هم کانهو سیخ نگاه میکردم . بالاخره با فحاشی بلند بلند خانمهای ادعای ادب و فرهنگ که من رسما خجالت زده شدم ,چون آقایون زیادی اون سمت نشسته بودن و این فحش ها ,فحشی نبود که یک خانم بده , خیلی خیلی خیلی زشت بود , اونها رفتن . بنده هم که قبلا با دکترجون هماهنگ کرده بودم که برم , به خانمه گفتم , دکترخودشون فرمودن که بیا !! خانمه هم وقتی این کلام را شنید و چک کرد که من بیمار خودشونم , برام نوبت زد , البته فرستادم اپتو الکی و گفت بعدم برو اتاق دکی:))

خانم اپتو که اصلا گوش نمیداد , اینهمه براش توضیح دادم , باز سوال چرت و پرت میپرسید و آخراش کله ام را از دستش میخواستم بکوبم توی  دیوار. درنهایت نشستم تا هرکار دوس داره بکنه و اون برگه زیردستش را از الکی پرکنه بده من برم پیش دکترجون:))

 وقتی برگه را گرفتم , هرچی اطراف را نگاه کردم , دیدم هیچکسی نیست من بپرسم حالا شماره نوبت ندارم , چیکار کنم؟؟ نتیجه این شد که سرم را مثال جی انداختم پایین و رفتم دم اتاق دکتر و تا مریض دراومد , ب مثل یک خودلوس کن واقعی , نیش را با پنجاه و پنج متر انحنا از هرسمت باز کرده و گفتم سلام آقای دکتر:)) از آنجا که مثل جوجه اردک بدنبال مادر , من تهران را با دکترجان دور زدم , من را میشناسه و گفت سلام خانم ققنوسیان , بفرمایید داخل , ما نیز چون عقابی تیزپا اومدیم بریم داخل که خانم منشی چون عقابی عصبانی از جاپریده و فرمودن , کی بهت گفت بیای؟شمارت چنده؟؟ بعد با حالت جندشناکی ما را داشتند هدایت میکردند بسمت بیرون !!!

که دکترجون در حرکتی انقلابی خانم منشی را صدا کردن  و گفتن دخالت نفرمایند، خانم منشی هم عصبانی و شاکی گفتن دکتررررررررر، اما خب دراین جنگ نابرابر اینجانب برنده شدم و خانم منشی شکست خوردن

من واقعا به این حرف معتقدم، البته  برای جلوگیری از هرشبهه ای بگم که به تلاش و رسیدن معتقدم، اما بعضی چیزها خارج از اراده ما هستن. چیزی که معتقدم اینه که( هرچه خدا خواست همان میشود، آنچه دلم خواست نه آن میشود)خمثالش پیروزی من بر خانم منشی که مشخص بود ازچادری ها خوشش نمیاد، اما خب خدا برام ساخت کارمو

یکهفته طول کشید همین چهار خط را بنویسم، ببینید دیگه اوضاع چقدر داغونه

آخرشم برای اینکه بخندین، دیشب که خونه خواهرجان بمناسبت سالگرد ازدواجشون دعوت بودیم، قول دادم براش یک وسیله را ببرم، ولی دقیقا عین پت و مت 4 بار قفل ها را باز کردم و برگشتم و یادم رفته وسیله را بردارم، آخرش همه بهم خندیدن و من را نشوندن تو ماشین و خودشون رفتن آوردن






رفتم داروخانه , خیلی شیک , بدون نگاهی به اطراف داشتم میرفتم سمت پیشخوان که نگو جلوی پام پله بود و من ندیده بودمش , شتلپ از پله شوت شدم پایین و نفراول خودم بودم که هرهر خندیدم و بعد آقای داروخانه چی:)))

،.،،،،،

رفته بودیم با آبجی کوچیکه ویترین کفشها را میدیدیم , یکمرتبه شیشه را نمیدونم  چرا ندیدم و با مغز رفتم تو شیشه , کل مغازه که بیکار نشسته بودن و مگس میپروندن منفجرشد:))))

.

 داشتم پیاده روی میکردم ,نگو آسفالت اونجا خراب بو,د , عین ماشینی که یکهو هندل میزنه و وسط خیابون خاموش میشه , شروع کردم تپ تپ کردن و خودم خندم گرفته بود و تا رد شدن ازاون قسمت بساطم همین بود و نیشم تا بناگوش باز :)))

،،،،،،،،،،،،،،،،،،

فک کنم کولی بازی هفته قبلم زیاد بود که دکترجون این هفته شکایتمو به مامان کرد و گفت , من نمی ونم چرا خانم ققپوسیان اینبار خیلی بی تابی کردن؟ ظاهرا   دردشون زیاد بوده ؟منم تند تند میگفنم آره دردش خیلی بود:|| ینی ته مثقال آبرو نذاشتم برا خودم:)) ماجرای دیدن دکترجان هم ماجرایی که بعدا میگم :))

داشتم میرفتم بیرون که صدای موتور شنیدم  از اونجایی که پشت دیوار ما ایستاد فهمیدم آقای پستچی اومده، منتظر زنگ زدنش نشدم و در را باز کردم. بنده خدا سرش تو کار خودش بود و داشت بسته را نگاهرمیکرد که درسته یا نه که من در را باز کرده بودم، یک لحظه ترسید:)) ترسش را پشت خندش پنهان کرد، ولی خب من نیشم را تا ته براش باز کردم. گفت بموقع رسیدما  بازم من خندیدم و گفتم بله دقیقا  بازم لبخند زد و خداحافظی کرد و رفت  :))تجربه ترسوندن پستچی نداشتم که یافتم:))


بخاطر یک مشکل که بوجود اومده بیام دادم دکترجون  با ذکرنام کوچیک که باعث شده قشنگ یادش بمونه من کی هستم و از کجام، بعد خودش زنگ زد، قبل تموم شدن تماسش شیرجهذزدم روی تلفن  و بعد صحبت لسترسناکم با دکترجون ، غش رفتم

خداوکیل یادم نیست متن چی بود، اما متن بلند بالایی بود که بلاگ اسکای خورده و من تازه دیدم و چیزی که یادم مونده را نوشتمکه البت شباهتی به متن اول نداره و اصلا اون نیست


شوهرخالم خیلی اتفاقی از دنیا رفتن , یکروز تعطیل تو خونه بودیم که زنگ زدن حالشون بد شده و مامان اینا رفتن و پدرتنها اومدن و معلوم شد شوهرخالم فوت کردن .وقتی پدر گفتن من انقدر گریه کردم که چشمام شد دو تا نقطه , اماااااا ما لباس عوض کردیم با بابام رفتیم خونه خاله که تا چشمم به دخترخالم افتاد با اون چشمای نقطه و دماغی که بادکرده بود و قرمز شده بود , همونموقع  که داشتم با بغض تسلیت میگفتم , با دیدن قیافه اون بنده خدا جاش را داد به خنده ای که تمومی نداشت و من فقط سعی میکردم نخندم تا به دلش برنخوره , قضیه وقتی بدترشد که دخترخاله جان بزرگم سراسیمه از شهر غریب رسیده بود و این دخترخالم را بغل کرده بود و مدام تش میداد تو بغلش و میکوبیدش به در , انقدر کوبیدش به در که یکی دیگه از خاله هام رفت جداشون کرد و گفت خاله خودتو کنترل کن و من چادرم تو صورتم فقط میخندیدم ( نه که مخصوص بکوبونتشا , نه !! بنده خدا داشت دلداری میداد و گریه میکرد و چون مدام ت میخورد پشت کمر صاحب عزا را مدام میکوبید تو در ورودی که اون ایستاده بود )


پدربزرگم از دنیا رفته بودن , تو مراسم تشیع , وسط اونهمه گریه و جمغیت و.یکی از دخترخاله هام از شدت ناراحتی غش کردو شالاپی افتاد تو قبر !!! بنده خدا یکمم تپله , حالا شوهرش و همه  پسرهاله هام دست جمعی سعی میکردن از تو قبر درش بیارن , فقط کاراشون نه که مثل پت و مت بود , جای درآوردنش از تو قبر فقط خرابکاری میکردن و من که سرمو انداخته بودم پایین و میخندیدم


چند روز پیشا چایی دم کردم و ریختم تو فنجون , اومدم دولا بشم تعارف کنم , حواسم نبود سینی کلا کج شد و سه تا فنجون چایی را ریختم روی پای خودم و از زانو به پایین را کلا سوزوندم . چیزی که باغث شده بود با اون درصدبالای سوختگی من غش کنم از خنده , واکنش اطرافیان بود , خواهرم اونطرف اتاق خوابیده بود , بنده خدا از داد بقیه ازجا پریده بود و چون هنوز آپدیت نشده بود فقط مدام تکرار میکرد چی شده؟کی سوخت ؟ اون یکی خواهرم من را همینطوری دولا گرفته بود تو بغلش و میبرد بسمت آشپزخونه که روغن بزنه و من فقط میخندیدم .

کلا ری اکشن من درمقابل این حواذث طبیعی فقط خنده است و بس !!! ممکنه باعث ناراحتی دیگران بشه , اما این رفتار کاملا ناخودآگاهه , شما چی؟



از اونجایی که عید دیدنی ها را چهارتا درمیون هم نرفتم , پس نقد و انتقادی ندارمباتوجه به باران هایی  که پشت سر گذاشتیم و.میخوام براتون یک خاطره از دوران تحصیل در غربتم بنویسم که من در این خاطره ,بشدت بحران زده شدم , اصا یکوضعی

شهر غربتی که من میگم فاصلش تا شهر ما کلا دوساعته ینی از بس من وابسته به خانواده بودم برام اون سمت دنیا بود:))خلاصش داشتم میگفتم  , آقا ما اونروزها یک بوت خریدیم که پاشنه داشت , اصلا من بار اول تو زندگیم بود بوت پاشنه دار میپوشیدم ,شهرمونم هوا خشککک , دریغ از یک قطره بارون !!! منم شب قبل با دوستانم حرف زده بودم و گفته بودن اونجا هم هوا خشکه !!! همینم باعث شد مصمم بشم با اون برم غربت که کاش نمیرفتم

آقا ما با اتوبوس رفتیم و چون دانشگاه خارج شهر بود اومدیم پیاده شیم که چون مسافرای قبل من بالاخره پیاده شده بودن و پله ها لیز شده بود و بنده هم متوجه برف روی زمین نشده بودم , همینکه اومدم از پله های اتوبوس بیام پایین , همچین که به آقای راننده گفتم خدافظ , دیگه پله ندیدم , بلکه کاملا با صورت روی زمین پهن شده بودم و پاهامم رو پله ها مونده بود :/

شما یک خانم با صورت رو برفا و دوتا دست پراز پاکت از هرطرف ولو شده رو برف و پاهایی باقی مونده رو پله های اتوبوس را فرض کنید :|| تا آپدیت بشم و پاشم یک ۵دقیقه ای طول کشید و خانم همکلاسیم حتی تکرد اون ورق و کتاب من را از رو برف جمع کنه , مث میخ من را نگاه میکردبعدش یکسری ماجرا داش که میتونس آینده من راعوض کنه که وقتی آدم مث گاووو دقیقا کانهو گاووو لگد بزنه به بختش میشه حکایت من

اماااا ته ماجرا به همین جا ختم نشد که !!

من با همون لباسای خیس رفتم سرکلاس و بین کلاسها باید میرفتم ساختمون اداری , کار داشتم و بهم گفتن برو طبقه سه ,آقاااا آسانسور نبود با پله یواش یواش رفتم که با این پاشنه ها یکبار خوردم زمین , دوباره نشه , اتفاقا رفیقمم همراهم بود, ما کارمون تموم شد اومدیم بیاییم پایین از پله اول پایین نیومده , پام لیز خورد چنان پله ها را با کان مبارک رفتم پایین و چنان صدایی از پله ها تولید شد که  معاونت امور مالی دانشگاه بنده خدا با سرعت دوییده بود منو بگیره تا نمردم که خودش شوت شد از پله ها پایین و رفیقمم بالای پله ها نمیتونست خودش را نگه داره و از شدت خنده افتاده بود زمین . خودمم فقط سعی میکردم نخندم , اصا وضع بقدری بحرانی بود که استاد ساعت بعدم که اونجا بود و تازه به آخرش رسیده بود , گفت خانم ققنوسیان برو خوابگاه نیا , من نگرانتم اونوقت بود که من غش کردم از خنده  آخرشم منشی رییس دانشگاه با دوتا لیوان آب قند اومد و دو تا مصدوم را بست به آب قند  تازه آب قند تموم شده بود که یکی از همکلاسیهام اومد و گفت واااا خانم ققنوسیان شما جرا تو پله ها نشستید؟؟ کمک میخواهید؟طوریتون شده؟ دلم میخواس بگم نبودی بحران را ببینی , بنده خدا معاون امور مالی لنگان لنکان رفته بود , وگرنه فک کنم کل بحران را جلو چشم اون میاورد که دیگه از یک بحران زده این سوالا را نکنه.

ولی من و رفیقم تا خود خوابگاه خندیدیم , تازه فک کنید اون زیربغل من را گرفته بود و ما لنگان میرفتیم بسمت خوابگاه و کلاسای اونروزم را کلا کنسل کرده بودم.اینم از سری خاطرات بحرانی من


وقتی  رییس قدیم بهتون زنگ زد برای پیشنهاد کار،هیچوقت برای ترمیم غرور شکستتون کلاس الکی نزارید تو این دوره بیکاری که بعدش عذاب وجدان بگیرید کارم درست بود؟ نبود؟ و یکساعت لپهاتون تو آتش عذاب بسوزه و ندونید کارتون درست بوده یا نه؟


تو گوشی بغل دستیتونم نگاه نکنید، شاید یک بنده خدا عذاب وجدان دار، داره تو وبلاگش مینویسه  بلکم آروم بشه


من معمولا عصبانی نمیشم، ولی وقتی میشم از اون آدمهام که دیگه کنترلی روی خشمم ندارم !  تمام تعطیلات مشغول پرستاری از خانواده ای  تماما سرما خورده بودم. دیشب سه تا داروخانه رفتم و توی هرکدوم دست کم نیمساعت معطل تا بگن آمپولی که دکتر نوشته را ندارن:/ داروخانه آخری عصبانی ایستادم و به آقاهه گفتم یک کلمه بگید همه داروها را دارید یا نه؟ گفت آره، ولی نیمساعت تا سه ربع معطلی، گفتم مشکلی ندارم. نوبتم که شد فیش گرفتم برم صندوق پرداخت که هردوتا صندوقدار داروخانه تا کمر توی گوشی و سخت مشغول تایپ!! بالاخره با اهم اهم و آقاهه و اینا یکیشون با ناز فراوان واکنش نشون داد :/ همون اول رمز کارت را گفتم که توجهی مبذول نکردن  سه بار در نهایت رمز گفتم که درنهایت حضرت آقا اشتباه شنیدن و کارت را باعصبانیت همراه فیش روی پیشخوان کوبیدن و فرمودن خانم برو اول رمز کارتت را یاد بگیر و بعد بیا!! تا اینجا ساکت نگاهش میکردم که یکمرتبه خشم اژدهای درونم سرباز کرد و سرم رو بردم جلو و باعصبانیت گفتم سه بار رمز را درست گفتم. خوب بشنو و بعد حرف بزن و رمز را برای بار چهارم گفتم و صدالبت که اینبار بعد از خشم واکنششون متفاوت بود و خاضعانه کارت و مابقی ورقها را دادن، اما واکنش آقایون کنار دستم باحالتر بود، چنان نگاه میکردن و سپرانداخته بودن، انگار که اژدهایی درمقابلشون قرار داره

ولی جدای از شوخی  بعضی ها نجابت را نمیفهمن و به پخمگی و بی دست و پا بودن تعبیر میکنن، اینجاست که باید روی اژدهایی را نشون بدی تا بفهمن کسی اگر نجابت میکنه  دلیل بر بلد نبودن صدابلند کردن و اینا نیست، دلیلش فقط وفقط شخصیت آروم خودشه و بس


تو اتاق انتظار بخش نشسته بودم و یک دیپورتی گوگولی بودم  کمدوسایل بیمارها هم تو اون اتاق بود با لباس عمل و سردردی وحشتناک نشسته بودم که یک آقایی  اومد و چندبار کوبید به در و هربار با حرص و غلظت خاصی یاالله میگفت

خب لباس من شامل یک بولیز بی نهایت گشاد با آستینهایی به اندازه یک بندانگشت پایینتر از آرنجم و شلوار نودسانتی بود و یک کلاه نازک بوذ. فقط من نفهمیدم چرا لباس عمل ٱقایون آستیناش انقدربلند بود، یعنی به نظرشما خانومهای منتظر اتاق عمل یا پرستاران اتاق عمل با دیدن پشم و پیل دست آقایون تحریک میشدن که آستین لباس اونها بلند بود؟ و دیدن دست خانومها از آرنج به اینطرف مشکل نداشت؟ خلاصش داشتم میگفنم، بنده با همین شیک و پیکی بیش از حد نشسته بودم و کم کم میخواستم بگم داداچچچچ، ملافه سرکنم راحت میشی؟؟؟ بابا من الان چیکار کنم که هی یاالله یاالله میکنی، کوتاهم نمیای  والاآخرش که دید افاقه نکرد اینهمه تذکرات زیرپوستیش، اومد تو اتاق  اول وسایل خانمش را برداست، بعد با نگاهی بیست درجه متمایل بمن  من را نگاه کرد بعد دید خوب نمیبینه  کامل برگشته سمت من نگاه میکنه  بعدم میگه خدا انشاالله شفاتون میده و رفت بیرون ولی همین حرکتش باعث شد من و اون خانم بهیار مهربون که اومده بود همون لحظه بمن سر بزنه  یک یکربعی با هم حسابی بخندیم

پشت در اتاق عمل یاد حرف اون یکی دکترم افتادم که بهم گفته بود، وقتهای بیکاریت ریلکسیشن کار کن تا بدنت درحالت آرامش قرار بگیره، خب بنده هم اومدم ریلکسیشن کنم طبق آموزه ها من باید در حین اینکار باغ و گل و بوته به ذهنم میاوردم و. اما نمیدونم چرا درهمون مراحل اولیه جای باغ و. یک ساندویچ هات داگ پنیری مخصوص تو ذهنم اومد که آب از لک و لوچه من راه انداخت و کلا گند زد به تمام آموزه های ریلکسیشنینگ

البته وقتی  دیپورت شدم، سریع پیغام دادم خان داداششسس به دادم برس. برام سفارش بده بعد عمل بخورم  که خان داداشم نامردی نکرد و برام ساندویچ نمیدونم چی چی پرحجم خرید که بخوبی یک متر بود و من فردا بعد عمل با کمال میل نصفش را خوردم که چنان من را گرفت که تا دو روز حس کرسنگیم پریداین بود داستان ریلکسیشن از نوع ققنوسی

نکته ماجرا این بود که هرگز برای ریل یک شکمو باغ و گل و سنبل نخواهید تصور کنه که پروژه با شکست روبرو میشه، کافیه وارد  وادی خوراکی های خوشمزه بشید تا اثر مثبتش را با چشمان مبارکتون ببینید

یاحق







از وقتی یادمه خوره کتاب بودم، با اینکه درتمام زندگیم مهمترین خصیصم شکمویی بوده، اما کتاب برام حکم دیگه ای داره. پدرم هرچی که نمیخرید جیره کتاب و مجله و رومه من را داشت. چون این خوره کتاب شدن حاصل هدایت و تربیت خود پدرم بود. 

پدرم عاشق کتاب بودن و یکدوست داشتن با یک گنجینه بزرگ شخصی که تا زنده بود، پدرتامین بودن و ساعتهاشون به گپ و گفت درباره کتابها بود. البته خود پدرهم گنجینه خاصی داشتن که من بی توجه به رده سنیم، دور از چشم مادر و پدر تونسته بودم ظرف چندماه تمومش کنم یادمه دبیرستان که بودم، تمام نمایشگاه کتابهایی که میزدن توی مدرسه، ساعات بی کاری و زنگ تفریح نداشت، من اونجا مشغول خوندن بودم. بعدتر تو دوره دانشجویی آویزون درکتابخونه دانشگاه و بعد دانشگاه تا قبل شاغل شدن کتابخانه تخصصی که اونروزها قفسه باز بود و من بین قفسه ها تا ساعت تموم بشه، تازه بعد اونجا یک کتابخونه تخصصی دیگه میرفتم که خودم ساعتها بحث کرده بودم با مسیولش که دسته بندی کردن رشته ها غلطه و ما هم باید اجازه استفاده داشته باشیم و بالاخره مجوز گرفته بودم و با یکی از دوستانم چه خرابکاری ها که نکردیم و چه آتشها که نسوزوندیم و چقدر نخندیدیم.

بعدتر که شاغل شدم از فضای کتاب خوندن دور شدم و کار به جایی رسید که کامل بوسیدم و گذاشتم کنار و حالا کتابخانه شخصی خودم پراست از کتابهایی که حتی ورق نزدم و فقط عاشقانه خریدم. 

امسال که به نمایشگاه کتاب نرسیدم از خان داداش خواستم برام کتاب ملت عشق را بخره و چه لذتی داشت صفحه نخستش مترجم اثر برام دست خطی به یادگار نوشته بود. چند روز اول که حال جسمی مناسبی نداشتم حتی کتابم را نگاه نکردم، اما بدنبال خودم همه جا بردم. امااااا امان از وقتی که نیت خوندن کردم و دقیقا مثل یک کرم کتاب درعرض 2ساعت کتاب را تموم کردم. هرچند صدای همه دراومد که فشار به چشمت نیار و اما وقتی کرم کتاب یکی مثل من فعال بشه، ایستادن نداره

شما چطور؟ آیا کرم کتابی درون خودتون دارید یا مشغله هاتون جایی برای این قرتی بازی ها نمیزاره؟ 


رفته بودم معاینه بعد عمل، آقا دست میزد به چشم ما عین آبشار نیاگارا این اشک من میریخت، حالا اینش مشکلی نبود، امان از وقتی که مماخ بنده هم آبیاری را شروع کرد و منم چون نمیتونستم سرمو برگردونم دستمال بردارم، کورمال کورمال دستمو میکشیدم روی میزش، بلکه فرجی بشه دستمال پیدا بشه که نشد

تا سرش را بلند کرد وسیله بعدیش را برداره، منم مث قحطی زدگان آفریقایی بسمت جعبه دستمال حمله کردم، خوشبختانه وقتی من را دور از دستگاه دید که موفق شده بودم آبشارهای نیاگارا را پاک کنموگرنه فکر کنید چی میشدا

 

لیزرها بشدت دردناک هستن و هربار باید دستمال دستم باشه تا بتونم آبشارهای حاصله از درد را جمع کنم که آبروریزی نشه، چندوقت پیش ها داشت لیزر میکرد و دستمال تو دستم در حال مچاله شدن که یکمرتبه دستمال از دستم رها شد ، اومدم دسنمالم را همونطوری کورمال کورمال و با غریزه حسیم نجات بدم که یکمرتبه دیدم پاچه شلوار دکتر جای دستمال تو مشت منهاون بنده خدا خودشم هنگ کردهمون لحظه ولش کردم، گفتم حالا یک آبشار نیاگاراس، آبروریزیش کمتر از پاچه شلوار دکتره


زنگ زدم تاکسی تلفنی با تاکیدبسیار که عجله دارم، گفت ارسال شده. ده دقیقه بعد زنگ زدم بگم چرا نیومد پس؟

زنگ زدم آقاهه گوشی را بردلشته باعصبانیت و بیتوجه به جمله ام گفتم من الان زنگ زدم و ده دقیقس منتظرم، چرا الکی میگید رسید؟ آقاهه با خونسردی تمام گفت :باللخره الان زنگ زدید یا ده دقیقه قبل؟ 


من نمیدونم چند تا فروشگاه زنجیره ای تو شهر شما هست. اما اولین فروشگاه زنجیره بزرگی که دیدم تو عمرم اسمش فروشگاه جانبازان بود، تا قبل از اون بقالی های قدیم و سوپری های جدید محل خرید ما بود. تا مدتی شد اون فروشگاه و بعد باگسترش فروشگاهها بقیشون محل خرید شدند. 

اما من از اون فروشگاه متنفر بودم و همچنان خرید از بقالی را ترجیح میدادم  دلیلشم میگم، یکدوره باید خریدهات را حساب میکردی و میریختی تو یک سبد و باز تو قسمت های زنونه، مردونه میرفتی تا علاوه بر چک کردن دونه به دونه خریدات که یکوقتی چیزی زیرابی بلند نکرده باشی، دم درهم از سرتا پات را میگشتن که خدایی نکرده چیزی را تو لباست و یا بین موهات پنهان نکرده باشی!!!

همین باعث شد تا امروز از اون فروشگاه متنفرم، گرچه تو سالهای اخیر و با گسترشفروشگاههااز زشتی رفتارشون کم کردن،. اماهنوزهم حتی آخرین گزینه انتخابی من این فروشگاهه.

امروز به دنبال عزیزی رفتم اونجا اومدم یک بسته چیبس بردارم که گفتم بزار تفاوت قیمت را چک کنم، اینهمه همه میگن اینجا ارزونتره و. روی بسته چیبس نوشته بود 3000 تومن و قیمتی که فروشگاه زده بود روی قفسه 3200 تومن بود!!!هی نگاه کردم و گفتم من چشمم خوب نمیبینه، ولی درآخر با پرسش از بغل دستیم دیدم نه درست دیدم!البته بعد فضاحت فروشگاه شهر.وند دیدن اینجور چیزها به نظرم دیگه عادی میشه و قبحش مثل قبح حلیم ها و کباب و. میریزه. شما چی فکرمیکنید؟ 


با چه مصیبتی وقت دکتر گرفتم که بمانداونم از همون درمانگاهی که قبلا نوشته بودم. , رفتم برم پیش اپتومتریست، منشی بمن گفت مادر برو زیرزمین، حالا اکثر کسانی که من را دیدن، سن واقعی من را درست حدس نمیزنن، اینکه منشی بمن گفت مادر!!!! یکمرتبه با دهانی باز و در واکنشی غیرارادی  با صدای بلند گفتم مادر؟؟؟  و خیلی غیر ارادی تر برگه نوبتمو از دستش کشیدم و درحالی که میرفتم برم سمت زیرزمین، اونم با اون آسانسور عهد عتیق که بخوبی ده دقیقه طول میکشه تا دو طبقه جابجا بشه و غیر از پیرپاتالهایی مث من همه ترجیح میدن با پله جابجا بشن، موقع رد شدن غر زدم که مادر عمته، پررو بمن میگه مادر

رفتم اپتومتریست برگشتم  ، از اونجایی که بالاخره همه شغل نیاز دارن، اونجا باید از صدنفر رد بشی تا به دکتر برسی. منشی اول که جدید هم بود، با اصرار نوبت برای کیه؟ مادرت کو؟؟ از منم اصرار بابا نوبت برای منه!! چرا اومدی؟برای معاینه معمولی این دکتر بدردت نمیخوره و. دیگه داشت عصبیم میکرد، منشی بغلیش خیلی خوب من را میشناخت، چون غیر از رفتن به کرات، یکبار بد با هم دعوا کرده بودیم و حسابی شسته بودم و پهنش کرده بودم تا خشک بشه. برای همین اصلا نگاه نمیکرد. بالاخره که آقا به جوابهای دلخواه رسیدن، قطره دادن و اجازه نشستن تا نوبتم بشه. وقتیم که نوبتم شد یکجوری نگاه میکرد انگار من آدم فضایی چیزی هستم

خب قاعده رفتن تو اتاق دکتر به اینصورته که شما با شونصد نفر میشینید تا نوبتتون بشه و برید معاینه کنید. من هربار از نشستن توی اون اتاق به این نتیجه رسیدم که اگر دکتر میشدم، مسلما یک وبلاگ پر از خاطرات مراجعینم داشتم که فقط باعث لبخند ملت بود،. چون بعضا خیلی از ما از این سوتی ها دادیم یا میدیم و باعث خنده بقیه میشیم

اولیش را از خودم شروع میکنم که چون فاصله نشستن صندلی تا دستگاهه کمه، عملا وقتی میشینم، گاهی زانوم به زانوی دکتر میخوره، اینبار یکوری نشستم تا نخوره و حرص دکتر دراومد که این چه طرز نشستنه آخه و پاسخ من که خب صندلیش یکجوریه( خو نمیشد توضیح داد، با این پاسخ لبخند ژدم زدم براش تازه)

بعدیش آقای پیری بودن که گوشهاشون ناشنوا بود، چون خودشون نمیشنیدن فک میکردن بقیه هم نمیشنون، یک سوال را ده بار با صدای بلند میپرسیدو جوابم نمیشنید. چشمهاشم مطلقا نمیدید. وقتی دکتر داشت با پسرش حرف میزد، به سمت دکتر با دستش اشاره میکرد و باز سوالش را تکرار میکرد. وقتی  بلند شد بره هم تا وسط راه  نرفته برگشت و اومد تو صورت خانم منشی که میشد منشی دوم و مترجم دکتر برای بیمارهای خا. رجی گفت این دکتره نمیدونه تو بهم بگو پول عمل چقدر میشه؟ بقدری رفتارهاش باحال بود که من فقط سعی میکردم اونوسط قهقهه نزنم وبا لبخند ملیح بخندمفقط نمیدونم چرا لبخند ملیحم شده بود ردیف دندونام که یکمرتبه دکتر برگشت و دید و. آبروریزی تکمیل شدچون کل اتاق موقع اجوالپرسی ما حواسشون پی ما بود و دخترکی با نیش باز را در گوشه اتاق معاینه دیدند

مورد بعدی  دوتا برادر بسیار مسن بودند که یکی سرحالتر بود و یدک کش اون یکی برادر. بعد از معاینه رفتند بیرون که برای سوالی برگشتند و بعد گرفتن پاسخ، یکی از دو برادر در تشکر به دکتر گفت خدا پدر و مادرت را بیامرزه، بعد چندقدم رفت و برگشت، رو کرد بخانم منشی و با سخاوت گفت خدا پدرو مادر تو را هم بیامرزه، بعد یک قدم بازبرگشت وبا یک حالتی که انگار سخاوت بزرگی انجام میده رو به آدمای تو اتاق  گفت خدا پدر و مادر شماها را هم  بیامرزه حالا

آخرین مورد خود دکتر بود که باتوجه به مدت مشتری بودنم و اتفاقاتی که تو اینمدت افتاده طبیعیه شغل و تحصیلاتم را بدونه و فقط سنم را نمیدونست که پرسید، چیزی که باعث خنده من شد و تا آخرین دندون آسیابم را نشون دکتر دادم حدسش در مورد سنم بود که چیزی نزدیک به دوازده سال کمتر از سن واقعیم بود و شگفت زدگیش را بعد شنیدن واقعیت پشت یک لبخند مسخره پنهان  کرد، ولی حسابی باعث تفریح من شدچون اکثرا سن من را  اشتباه حدس میزنن، ولی در حد 7 یا 8 سال یا کمتر، اما نه دیگه دراین حد

پ. ن 1:این پست را با آهنگ عاشق نبودی خواننده محبوبم سیاوش قمیشی نوشتم.

پ.ن2:نزدیک یکساعت نوشتنش طول کشید، چون نوشتن پست با یک خواهرزاده شیطون که تمام توجهت را میخواد، وگرنه جیغ میزنه اصلا کار راحتی نیست. 

پ.ن3امیدوارم لذت خاله شدن را تجربه کنید،. بخصوص اگر مثل من یک خاله مجردید و هروقت تو خونه بخواهرزادتون اینو یادآوری میکنید صدای همه را درمیارید که میگن اه بس کن، حالمون بهم خورد


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

شیرینی کاج در هم برهم 4DCube تَـوهُـمات یه آقا سایت معرفی انیمه های زیبا