دکترجون را توی یک بیمارستان خصوصی تهران میبینم، چون تنها روز و ساعتی که من میتونم دکتر را ببینم همونروز و بعدازظهرش هست، شاید اگرسال قبل بود همونم برام امکان نداشت، چون بعدازظهرها سرکار بودم  اما به دلیل یکسری تغییرات و منفعت طلبی ها، اونکار از دست رفت و رسید به دست یک آشنای.

خلاصش داشتم میگفتم تاما حرکت کنیم  واقعا دیر شد  بخصوص ترافیکهای آخرسال تهران،واقعا آزاردهندست،خلاصه که تا ما برسیم  ، گیت پذیرش دکتر را بسته بودن و نوبت نمیشد گرفت، همزمان با من دوتا خانم رسیدن که چشم یکیشون ضربه خورده بود و درد شدیدی داشت. بسیار بسیار بد دهن ، با من کنار دستگاه بودن، اما هرحرف زشتی که تصور کنید از نوع بدترین و رکیک ترینهاش این دوتا زدن  چه به بیمارستان  چه به پذیرش و. باحالترش ادعای فرهنگشون بود که معتقد بودن مردم این جامعه یک مشت بی فرهنگ فلانند. رفتم با اونها سمت پذیرش و اول اونها بحث کردن که همزمان منشی دکترجون که البته چون تغییر کرده بود , من اونموقع نمیدونستم کی هست و. اومد به مسیول پذیرش گفت , به هیچوجه گیت را باز نکن و مریض زیادی تو نوبته و دکتر وقت نداره:||

اون دوتا که دعواشون شد با پذیرش که چرا وقت نداره و این درد داره و شما چه اورژانسی هستین و. اصرار از پذیرش که ما اورژانس نیستیم و بیمارستان خصوصیه و شما حق اعتراض ندارین :|| بنده هم کانهو سیخ نگاه میکردم . بالاخره با فحاشی بلند بلند خانمهای ادعای ادب و فرهنگ که من رسما خجالت زده شدم ,چون آقایون زیادی اون سمت نشسته بودن و این فحش ها ,فحشی نبود که یک خانم بده , خیلی خیلی خیلی زشت بود , اونها رفتن . بنده هم که قبلا با دکترجون هماهنگ کرده بودم که برم , به خانمه گفتم , دکترخودشون فرمودن که بیا !! خانمه هم وقتی این کلام را شنید و چک کرد که من بیمار خودشونم , برام نوبت زد , البته فرستادم اپتو الکی و گفت بعدم برو اتاق دکی:))

خانم اپتو که اصلا گوش نمیداد , اینهمه براش توضیح دادم , باز سوال چرت و پرت میپرسید و آخراش کله ام را از دستش میخواستم بکوبم توی  دیوار. درنهایت نشستم تا هرکار دوس داره بکنه و اون برگه زیردستش را از الکی پرکنه بده من برم پیش دکترجون:))

 وقتی برگه را گرفتم , هرچی اطراف را نگاه کردم , دیدم هیچکسی نیست من بپرسم حالا شماره نوبت ندارم , چیکار کنم؟؟ نتیجه این شد که سرم را مثال جی انداختم پایین و رفتم دم اتاق دکتر و تا مریض دراومد , ب مثل یک خودلوس کن واقعی , نیش را با پنجاه و پنج متر انحنا از هرسمت باز کرده و گفتم سلام آقای دکتر:)) از آنجا که مثل جوجه اردک بدنبال مادر , من تهران را با دکترجان دور زدم , من را میشناسه و گفت سلام خانم ققنوسیان , بفرمایید داخل , ما نیز چون عقابی تیزپا اومدیم بریم داخل که خانم منشی چون عقابی عصبانی از جاپریده و فرمودن , کی بهت گفت بیای؟شمارت چنده؟؟ بعد با حالت جندشناکی ما را داشتند هدایت میکردند بسمت بیرون !!!

که دکترجون در حرکتی انقلابی خانم منشی را صدا کردن  و گفتن دخالت نفرمایند، خانم منشی هم عصبانی و شاکی گفتن دکتررررررررر، اما خب دراین جنگ نابرابر اینجانب برنده شدم و خانم منشی شکست خوردن

من واقعا به این حرف معتقدم، البته  برای جلوگیری از هرشبهه ای بگم که به تلاش و رسیدن معتقدم، اما بعضی چیزها خارج از اراده ما هستن. چیزی که معتقدم اینه که( هرچه خدا خواست همان میشود، آنچه دلم خواست نه آن میشود)خمثالش پیروزی من بر خانم منشی که مشخص بود ازچادری ها خوشش نمیاد، اما خب خدا برام ساخت کارمو

یکهفته طول کشید همین چهار خط را بنویسم، ببینید دیگه اوضاع چقدر داغونه

آخرشم برای اینکه بخندین، دیشب که خونه خواهرجان بمناسبت سالگرد ازدواجشون دعوت بودیم، قول دادم براش یک وسیله را ببرم، ولی دقیقا عین پت و مت 4 بار قفل ها را باز کردم و برگشتم و یادم رفته وسیله را بردارم، آخرش همه بهم خندیدن و من را نشوندن تو ماشین و خودشون رفتن آوردن






مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

حرمين نشریه کهکشان اندیشه Minister در پیچ و خمِ این کوچه بازارِ بی خیابان چکاوک پرواز امیر حسین ادوای سوپاپی jhwefjewf