رفتم داروخانه , خیلی شیک , بدون نگاهی به اطراف داشتم میرفتم سمت پیشخوان که نگو جلوی پام پله بود و من ندیده بودمش , شتلپ از پله شوت شدم پایین و نفراول خودم بودم که هرهر خندیدم و بعد آقای داروخانه چی:)))
،.،،،،،
رفته بودیم با آبجی کوچیکه ویترین کفشها را میدیدیم , یکمرتبه شیشه را نمیدونم چرا ندیدم و با مغز رفتم تو شیشه , کل مغازه که بیکار نشسته بودن و مگس میپروندن منفجرشد:))))
.
داشتم پیاده روی میکردم ,نگو آسفالت اونجا خراب بو,د , عین ماشینی که یکهو هندل میزنه و وسط خیابون خاموش میشه , شروع کردم تپ تپ کردن و خودم خندم گرفته بود و تا رد شدن ازاون قسمت بساطم همین بود و نیشم تا بناگوش باز :)))
،،،،،،،،،،،،،،،،،،
فک کنم کولی بازی هفته قبلم زیاد بود که دکترجون این هفته شکایتمو به مامان کرد و گفت , من نمی ونم چرا خانم ققپوسیان اینبار خیلی بی تابی کردن؟ ظاهرا دردشون زیاد بوده ؟منم تند تند میگفنم آره دردش خیلی بود:|| ینی ته مثقال آبرو نذاشتم برا خودم:)) ماجرای دیدن دکترجان هم ماجرایی که بعدا میگم :))
.
داشتم میرفتم بیرون که صدای موتور شنیدم از اونجایی که پشت دیوار ما ایستاد فهمیدم آقای پستچی اومده، منتظر زنگ زدنش نشدم و در را باز کردم. بنده خدا سرش تو کار خودش بود و داشت بسته را نگاهرمیکرد که درسته یا نه که من در را باز کرده بودم، یک لحظه ترسید:)) ترسش را پشت خندش پنهان کرد، ولی خب من نیشم را تا ته براش باز کردم. گفت بموقع رسیدما بازم من خندیدم و گفتم بله دقیقا بازم لبخند زد و خداحافظی کرد و رفت :))تجربه ترسوندن پستچی نداشتم که یافتم:))
درباره این سایت